مجموعه داستان بازنشستگی نوشته محمدمحمدعلی یک اثر ادبی ( با تعبیری که دراینجا مدنظر است و با ویژگیهای عامتری سرو کارداریم شاید اثر هنری درستتر باشد) دهه شصتی است. دورانهای تاریخی عموما با ایماژها و عناصر سرشتنما در ذهن ما ماندگار میشوند. برخی از این عناصر خود به خود کارکرد آیکونیک مییابند و به عنوان واسطههای به وجود آورنده امر نوستالژیک عمل میکنند. الزامی نیست که گذشته در تجربه زیسته ما بگنجد زیرا ظاهرا جهان را آنچنان که نشانههای آیکونیک نشان میدهند درک میکنیم وانگهی تجربه زیسته خود ما نیز هیچگاه آنچنان که مفروض میداریم بکر و بیواسطه نیست. چنان که امروز دیدن یک تصویر از یک مدل موی خاص یا فضای در و دیوار و معماری شهری و حتا یک چهره منسوب به دوره تاریخی خاص یا جغرافیایی ویژهای دانسته میشود. مثلا نمیتوانیم انکار کنیم که تصویر اروپای شرقی در ذهن طبقهای در ایران که مخاطبان اصلی و ردیف اول تولیدات هنری محسوب میشوند شکل و شمایل ویژه و نسبتا مشترکی دارد. به یاری طرحواره ماتریس زیبایی میتوانیم بگوییم که ایماژ اروپای شرقی در بین روشنفکران و هنرمندان ایرانی در برهه و طبقه خاصی تقریبا در کانون زیبایی قرار گرفت. بهمن بازرگانی در کتاب ماتریس زیبایی مینویسد: « هر فضا مبتنی بر یک ماتریس زیبایی است. هر زمان که یک ماتریس زیبایی به طور بنیادی دگرگون می شود، ما را از فضای الف به فضای ب پرتاب میکند. در فضای الف نگاه ما از ورای ماتریس الف مینگرد.» در نگرش جامعه شناختی و مردم شناختی میتوان به ریشهیابی علل شکلگیری سلیقه، بینشی یا کانون جاذبه ماتریسی پرداخت که ایماژ یک دوران را برجسته میسازد. به شیوهای سادهانگارانه میتوان خواست وارونه و افسانه پردازی را به عنوان دو عامل اساسی نام برد. ویل دورانت مینویسد : « هیچ چیز به اندازه گذشته مورد احترام نیست و به هیچ چیز چون گذشته تاخته نمیشود.» این بیان دوگانگی بنیادین ما در برخورد با گذشته است. از طرفی ظاهرا همواره میلی وجود دارد که امروز در قیاس با گذشته بیروحتر، سردتر و ملال انگیزتر خوانده شود. با آن که این گزاره را کم و بیش در گفتار روزمرهمان نیز به انحای مختلف به کار میبریم اما طعن آمیز اینجاست که یافتن نمونههای مشابه این گزاره در آثار ادبی یک سده پیش نیز دشوار نیست. پس همیشه و برای هر «اکنون» گذشتهای رنگینتر و پر آب و تابتر با مردمانی که قهرمانانه میزیستهاند وجود دارد.
اکنون در نیمه دوم دهه هشتاد در موقعیت غیرمنتظره و یکسر متفاوتی قرار گرفتهایم. به ویژه در زمینه تولید ادبی گرایش غیرقابل انکار و مسلطی به فرمهای نامنسجم، مرکز زدوده و تصادفی دیده میشود که معلول بده بستان تمام عیاری است با جهان. کم و بیش داستان فارسی نیز به تجربههای میل نشان میدهد که اگر مصرانه در پی انطباق زمانی و ثبت حقوقی نباشیم چندان از زمانه دور نیست. ادبیات پست مدرنیستی واکنشی است بازیگوشانه و نه چندان مجدانه در برابر چهارچوبهای رایج ادبی. زیبایی شناسی پست مدرنیستی همواره نظری به گذشته دارد اما بیشتر به حواشی و فراموش شدهها. این تلقی مبهم و دوگانهای است از گذشته که در آن گذشته در معنای تجربه زیسته نکبت بار اما مضحک همیشه در اولویت است. همیشه دورانهای گذشتهای وجود دارند که از این حیث مستعدترند یا چنان که گفتیم اکنون بیشتر در کانون ماتریس زیبایی قرار میگیرند. تجربه نگارنده در خوانش مجموعه داستان بازنشستگی که اولین بار در سال ۱۳۶۶ منتشر شد و در سال گذشته توسط نشرکاروان تجدید چاپ شد متاثر از چنین رویکردی بود. در نیمه دوم دهه هشتاد ایماژ دهه شصت پدیدار میشود. شاید چون تضادهای بسیارش با اکنون، دهه شصت را وارد نظام شناخت آیکونیک ما میکند. ما به راحتی میتوانیم پدیدههایی را به عنوان نشانههای دهه شصتی در نظر بگیریم و با رویکردی کاریکاتوری آنها را به اشتباهاتی آشکار و خندهآور تقلیل دهیم. در حالی که دهه هفتاد بیرنگ و بو با انگ طمعکاری عمومی موقتا از چهارچوب سلیقه زیباییشناسانهمان کنار گذاشته شده.
اما مجموعه داستان بازنشستگی محمدمحمدعلی نمونه کلاسیک داستان دهه شصت است. دستمایه ایماژ دهه شصت در آثار اولیه کارگردانهایی چون بنیاعتماد و یداله صمدی و همزمان در داستانهای محمدعلی بازتولید میشود. به همین خاطر سخت است اگر بخواهیم در حین خواندن و تصویرسازی داستانهای محمدعلی تصویری به جز آنچه در این فیلمها دیدهایم را مجسم کنیم. ما دهه شصت را با: فضاهای خاکستری، کارمندهای دست و پاچلفتی و هراسان، جامعه کاسبکار و دلال مسلک، اجارهنشینی، اعتقادهای سفت و سخت، بوروکراسی و بایگانی، زوجهای میانسال و بداخلاقی که تصور ماهعسلشان ناممکن است، رئالیسم ایدهئولوژیک ، تمثیل و ... میشناسیم. اما پیش از آنکه دستگاه داوری ارزشیمان را برای آنچه بر شمردیم به کار اندازیم به یاد بیاوریم که تحت تاثیر رویکرد نوستالژیک بسیاری از این داوریهای ارزشی نادیده گرفته میشود و معیارهای چون صداقت و صمیمیت جایگزین میشود.
اولین داستان مجموعه « مرغدانی» نام دارد. داستان با گفتگوی راوی: کارمند یک اداره و مرد ثروتمندی به نام کاشفی آغاز میشود. کاشفی به راوی خبر میدهد که برای آقا ولی آبدارچی بازنشسته ادراه روای کار در مرغداری پیدا کرده است. راوی، کاشفی و آقا ولی همان روز عصر راهی باغی که مرغداری در آن برپا شده میروند. در طول مسیر کاشفی از گفتن شغلی که برای آقا ولی در نظر گرفته طفره میرود اما سرانجام فاش میشود که آقا ولی برای انتخاب و سربریدن مرغ های حذفی در نظر گرفته شده. مرغهای حذفی آنها هستند که کشتنشان بهصرفهترین کار است. در مرغداری شخصیتهای دیگری مثل عاطفه؛ زن نعمت الله نگهبان و سرکارگر معرفی میشوند. ظاهرا نعمت الله سر پیری با عاطفه که زن جوانی است ازدواج کرده و حالا هم عاطفه و سرکارگر با هم سرو سری دارند. کاشفی از کارگری به اسم زعیم میگوید که آواز میخوانده و همان کاری را انجام میداده که حالا به آقا ولی پیشنهاد شدهاست و چند روزی است که سرکار نمیآید. بعد از آقا ولی میخواهد که کار را از همان روز آغاز کند. آقا ولی سعی میکند که گردن مرغی را بزند اما دلش راضی نمیشود. در پایان داستان به نظر میرسد که آقا ولی چارهای جز قبول این شغل ندارد. داستان به صورت خطی روایت میشود به جز یک فلاشبک کوتاه که با فاصله و ستاره جدا شده است. ساختار راویی داستان بر اساس توصیفهای مکانی ساده و گویا و دیالوگ است. مثلا : «سالن کشتارگاه بر لبه خاکی دره سرسبزی بود که امتدادش به سالنهای مرغدانی میرسید. جای دو پنجه بزرگ خونی به بالای دیوار سیمان سفیدش نقش بسته بود. انگار که مرد بلند قامتی با دستهای گشوده از هم و پنجههای خونی محکم زده باشد به دیوار.»
متنی که وانمود میکند کاملا واقعگراست انباشته از تمثیلهای است که در خوانش دهه هشتاد آشکارتر و گل درشتتر به نظر میرسند. مثل پیوندی که نویسنده بین موقعیت مرغهای حذفی و قرینهسازی آن با وضعیت اقتصادی و اجتماعی آقا ولی به عنوان یک عضو نادیده انگاشته شده اجتماع برقرار میکند. همچنین کنایه اجتماعی دیگر نویسنده وقتی است که راوی موشهایی را میبیند که لاشه مرغی را از زیر خاک بیرون کشیدهاند و آش و لاش کردهاند. این پلشتی با رابطه عاطفه و سرکارگر و تاکیدا بر رفتار سبکسرانه آنها تشدید میشود.
شخصیتها در این داستان به دقت مرزبندی شدهاند. گرچه راوی شخصیتی است که ظاهرا فقط به قصد کنجکاو و خیرخواهی همراه کاشفی و اقا ولی آمده و منفعتی نمیبرد و بیطرف است اما پیداست که بیشتر با آقاولی همدلی دارد. نمونههای از دیالوگهای کاشفی که مشخصا به عنوان سرمایهدار ( در گفتمان رایج دهه شصت ) حضور دارد درباب شیوه شخصیتپردازی روشنگر است. به محض ورورد به باغ و با شنیدن صدای پارس سگ روبه آقا ولی بینوا و راوی میگوید : « ژولی از نژادهای اصیل است.» به آقا ولی توصیه میکند : « اینجا نه باید عاشق کار باشی، نه ازش متنفر. آدم کوکی، ربات.» و این دیالوگ وقتی معنا پیدا میکند که بدانیم آقا ولی مهربانانه برای پرندهها نان خرد میکند. در جای دیگری میگوید : «حالا که آمدهای برای دستگرمی هم که شده چندتایی سرببر.» و بعد انگار که در نمایشنامهای به قلم مارکس نقش آفرینی کند میگوید : « اینجا هم در خدمت یک هدفند: تولید بیشتر هزینه کمتر.» و در جایی دیگر به راوی تذکر میدهد : « فیزیک بدن آقا ولی جان میدهد برای سلاخی گاو و گاومیش.» اما نقطه عطف داستان صحنهای است که آقا ولی آماده میشود تا سر مرغ را ببرد. دراینجا مضمون و ترفند روایی نویسنده به هماهنگی میرسند. راوی که شاهد ماجراست وقتی آقا ولی گردن مرغ را بالا میکشید صحنه بریدهشدن سر مرغ را با جزییات تصور میکند. آقا ولی مرغ را نمیکشد. بنابراین بریده شدن سر مرغهای حذفی نه به عنوان یک کنش داستانی که به عنوان ذهنیت غالب پرداخت میشود. این توصیف بیپرده و خشن به عنوان نوع تمثیلپردازی در دهه شصت قابل ملاحظه است : «منتظر ماندم مثل مرغ فروش محله، یکباره چاقو را افقی بکشد، و بعد لاشه را که در خون دست و پا میزند، با سر بیاندازد توی ظرف قیف مانندی که ته باریکش به لبه فاضلاب میرسید. بعد یکی از کارگرها مرغ را بردارد و توی بشکه آب جوش فرو کند...» چنین صحنهای در یک داستان امروزی شاید کارکرد ساختارشکنانه زیباییشناسی خشونت یا گروتسک داشته باشد. اما در بازنشستگی گویی ناخودآگاه متن در اینجا به آگاهی میرسد و سرنوشت تلخ آقا ولی را به عنوان یک حذف شده اجتماع با عریانترین شیوه تصویر میکند.
داستان نیمه بلند بعد «بازنشسته » است. کارمند باسابقه ای به نام شمس سالها قبل سعی کرده فساد مالی روسایش را فاش کند و شکست خورده و بعد دست خودش هم الوده شده. توبیخ شده و حالا در اداره ای کار میکند. زندگی خانواده نابسامانی دارد و به زنش منیر از او متنفر است. رییس اداره شمس را برای حسابرسی به ماموریتی میفرستد و از او میخواهد هوای کارمند جوانی آشنایی را داشته باشد. شمش به شهرستان میرود و در خوابگاه تازهسازی اقامت میکند. در این اقامت کوتاه ساعات استراحت را به دیدزدن زن همسایه و کفترچاهیها میگذراند. آخر سر طاقت نمیآورد و شروع میکند به شکار کفترها. کفترها را به عنوان سوغات برای زنش میآورد که زن استقبال نمیکند. زندگی تلخ و ناامیدانه شمس کارمند ادامه دارد. فقط در ادارههای دولتی و گاوداری و سلاخی گاو و گوسفند است که احساس راحتی میکند. حاضر نیست خود را بازخرید کند. بچههایش او را مسخره میکنند و زنش او را از خود میراند.
نویسنده داستان خود را با مایههای بومی و مضمونهای اجتماعی از کلیشه ثابت داستانهای کارمندی جدا میکند. لحظهپردازی صحنه شکار کفترها با طنزی ظریف و توصیف هایی درخشان همراه است. مثل وقتی که شمس کفترها از یقه عرق گیرش پایین میفرستد و بعد روی شکم پرمویش احساس قلقلک میکند. عملیات مضحک یک کارمند تنها با لباس زیر برای شکار کفترها صحنه کلیدی و بنیادین است که در چهارچوب ایماژ دهه شصت قرار میگیرد. قهرمان بی دست و پا و بدهیکل ( به شکم بزرگ و برآمده شمس اشاره میشود.) احتمالا با سبیل تاب داده و بازوهای باریک در اتاق کوچک و محقر دنبال کفترها میدود. این همان کارمندی است که در اتاقهای تاریک و نمور ساعتهای متمادی مجبور است از روی پروندههای ناقصی رونوشت بردارد و بر اثر یک اشتباه کوچک در محاسبات یا یک لکه جوهر خودنویس توبیخ شود. این شخصیت علی القاعده در تمام عمرکاری چشم به ترفیع یا پاداش دارد تا در سلسه مراتب اداری پیشرفت کند گرچه تا لحظه بازنشستگی هم کارمند دونپایه محسوب میشود. این ایماژ اکنون برای ما نوستالژیک محسوب میشود زیرا تصویر ذهنی ما از کارمندان ادارهها کاملا تغییرکرده. خوانش امروزی این داستان از درون ماتریس زیبایی دیگری انجام میشود که در خوشبینانهترین حالت فضای تمثیلی داستان را نادیده میگیرد اما دستمایه طنزآلود خوبی پیدا میکند داستان را به عنوان الگوی فضای دهه شصت تحلیل میکند. ظاهرا در این دو دهه منظر نگاه معطوف به شخصیت از شغل و مناسبات تولید به وضعیت روانی و خانوادگی تغییر یافته است. حضور پررنگ مقام و منصب و جرفه در ذهن شخصیتهای امروز داستان های فارسی کمتر دیده میشود. اصولا نگاه داستاننویسان بیشتر معطوف به آدمهای است که از ثبات شغلی و رفاه نسبی برخوردانرد و بنابراین فرصت یافتهاند که به مسایل دیگری بیاندیشند و کمشکش داستانهایشان هم چیز دیگری باشد.
روح زمانه به وضوح تغییر کرده است. داستانهای آپارتمانی و شهری نویسی مدرن با تولید انبوه آرام آرام سر رسیدند اما دیری نپایید که مخاطبان تنوع طلب و کم حوصله شان را دلزده کردند. یک استراتژی مفید شاید بازگشت و بازخوانی فراموش شدههای دهه شصت باشد. گرایشی مشابه در آمریکا و اروپا نیز دیده میشود. در ماتریس زیبایی آنان می توان دوباره به آثار سرشتنمای دهههای گذشته نگاه کرد و از آنها لذت برد چون در خوانشی تازه چیزهای دیگر در متن آشکار میشود. شاید چنین کتابی بتواند پا را از دایره بسته مخاطبان همیشگی ادبیات داستانی فراتر بگذارد. فارغ از رویکرد زیباییشناسانه مجموعه بازنشستگی سندی است از نوعی اندیشیدن و درک جهان که همه مان از آنت سهمی بردهایم. ایماژ کتاب واقعی است نه از آن حیث که با حقایق نسبت دارد بلکه ون محصول زمانه ایست که رنگ و روح و بویش را تجربه کردهایم.
مجموعه بازنشستگی شامل سه داستان دیگر هم هست که در طول سالهای ۶۷ تا ۷۷ و با حال و هوای کارمندی نوشته شده است. محمدعلی در رمان هایش شخصیت کارمند / راوی را ارتقا میدهد و از تیپ تکراری به شخصیتی یگانه میرساند. شاید کارمند محمدعلی هم سالهای سخت دهه شصت را پشت سرگذاشته ، در دهه هفتاد اوضاع مالی اش کمی بهتر شده و حالا بازنشسته در گوشاه ای شهر کتاب می خواند و به روابطش با دیگران فکر می کند. شاید امروز همسرش فراغتی یافته باشد و کارهایی در اجتماع بکند که بیشتر سزاوار روایت است.