یکی از مهمترین آثار داستانی فارسی سال ۹۳ مجموعه داستان فرصت دوباره گلی ترقی است. واکنش عمومی منتقدان و جامعه ادبی هم از هر کلیشه ای کلیشه ای تر بود. پای اشتیاق و انتظار و تمجیدها مبالغه آمیز که برای انتشار اثری از یک نویسنده قدیمی در یان باشد برنده آن است که فورا سربالا بگیرد و بگوید که فلانی با انتشار این اثر آنچه از اعتبار و ابرو اندخته بود به باد داد. با ژستی خیر خواه و دلسوز هم چندسال طرح می شود که مثلا شما که اقلا فلان کار را خوب می دانستید دیگر آن توانایی چه شد. پس کتاب جدید گلی ترقی ظاهرا در میان خوانندگان حرفه ای یا منتقدان و کارگذاران ارزشگذاری ادبیات توفیقی به دست نیاورده. اینجا و آنجا قصه ها را با فیلم های اخیر دوست قدیمی نویسنده داریوش مهرجویی مقایسه می کنند. گلی ترقی که در سکوت پانزده ساله اش با عزت و احترام به لژ مهم ترین داستان زنده ایرانی نقل مکان کرده بود ظاهرا در همان جایگاه شاه نشین باید گوجه فرنگی های خشم و اعتراض هیجان قضاوت گری را باید تاب بیاورد. داستان های گلی ترقی تا پیش از این عموم خوانندگانش را در حسرت و دریغی شریک می کرد که در حقیقت به اقلیت بسیار بسیار کوچکی از اعیان ساکن شمال تهران اختصاص داشت. دو شعبه دیگر چنین اشتراک حسرتی یکی غزاله علیزاده است که خیالپردازانه شیفتگی خود به حیات روشنفکران شوریده فرانسوی را در کافه و خانه و تالار موسیقی محقر تهران جعل می کند و بنابراین امروز به جز آن خوانندگان که کیفیات کمیابش را در ساییدن به شانه فضای رمان ر ئالیستی خوش دارند در دل بردن از خوانندگان که چه بودیم و چه شدیم توفیقی ندارد. آن دیگری که پرویز دوایی باشد هم البته با صفا و اصیل است اما هنوز هم که هنوز است و غربت نشین احتمالا اطلاع نداردکه در همان زمان که با رفقایش دم در سینما عکس ها را با صدای فیلم تطبیق می دادند و خیال می پرداختند و دخترهای محله شان که محل به آنها نمی گذاشتند هم عادت بدی به سفر کردن داشتند یکی دو ایستگاه آنورتر شمیران و پل تجریش و باغ و رعیت و نوکر و معلم فرانسه و مادامی که باله و دیگر اشکال حرکات موزون را یاد دختربجه اشراف می دهد هم هست. آن بهشت الوان در حدود پرده سینما محدود نمانده و از جایی به همین زمین سفت زیرپایشان هم نشت کرده. قصه های درخشان کارنامه گلی ترقی در قضایی حسرت بار خاطرات بازمانده افسرده و زندگی باخته خاندانی اشرافی است که در مقطع استثنایی از تاریخ کشور تجربه زیسته یکه ای را به کف آورده که نیم قرن بعد از جمله مرسوم ترین ریاکاری های طبقه متوسط شهری آن است که گذشته و آبا و اجداد خود را به نحوی به آن طایقه و قناش منسوب کند. همان طور که در برخی شهرهای ساحل خزر کم پیش نمی آید که مردمان بومی مدعی شوند که اجدادشان از هسایه شمالی آمده اند یا آن یکی جعل از مد افتاده که هر سیه چشم و ابرویی نسل و نیای خود را به اصلاح قجری معرفی می کرد. گلی ترقی است که خاطرات باغ شمیران را به حافظه مشترک طبقه ای بدل کرده که در سطوح دیگردل خوش به گروه های اینترنتی از معابر تهران پیش از انقلاب و رخت و لباس غربی و چه بودیم چه شدیم هستند و البته این نافی مهارت بانوی نویسنده در قصه پردازی و خلق شخصیت های جاندار و جذاب نیست. با این تفاصیل غیبت طولانی این نویسنده قاعدتا انتظارات را از او بالا برده بود و از آن طرف الگوی آشنای زوال و خشکیدن چشمه استعداد هنرمند قدیمی که با روحیه طنز و تخریب سالیان اخیر مطابقت دار بهترین ابزار بود تا منتقدان بیحوصله قصه های تازه را با آن بکوبند. البته از آن طرف هم کم نبود برخی دیگر از رسانه ها که دست بر سینه و کمر خمیده به خدمت استاد رسیدند تا ترسان و لرزان چهار سئوال بی خاصیت و الکی را بپرسند و سرکار علیه هم برخی از حقایق باطن امور را بر ایشان أشکار نماید. در حقیقت این کتاب که قاعدتا باید توجهاتی را برمی انگیخت چون اثر تازه نویسنده ای بود که از هر نظر مورد توجه و اهمیت است هم مثل دیگر آثار به موضوع بحثی بدل نشد و مطلبی حتی در معرفبی دفیق و درست آن منتشر نشد فقط به قول آن روزنامه نگار تنومند و استقلالی سلبیون رویاباف آن را به مثابه مصداق و مظهر انحطاط برشمردند اما شفاهی.
در اینجا به قصه « انتخاب« از قصه های مجموعه اشاره می کنم که بی برو گرد نشان دهنده زکاوت نویسنده باتجربه ایست که یکی از هزاران هزار نقطه کوری را که قاعدتا باید در چشمرش داستان نویسی معاصر فارسی باشد و نیست دیده و با تسلط یک نویسنده کارکشته در قصه پردازی و تیزبینی در بازنمایی حیات امروز تهرانیان قصه ای باور پذیر، یک احتمال خیال انگیز اما ممکن را پرداخته. این قصه به متعارف ترین شکل یک قصه خانوادگی است. راستی یادتان هست چندسال پیش یک قصه خانوادگی فارسی خواندید که درباره زندگی یک زوج مسله دار امروزی در آپارتمان نبود. گلی ترقی به یادمان می آورد که در یک داستان کوتاه نوه و مادربزرگ و خاله و عمه و دایی هم می توانند حضور داشته باشند. این غیبت معنی دار قصه های خانواده در آن تلقی و تعبیری که همه ما از خانواده داریم در مجموعه قصه ها را هیچ کدام از نویسنده منتقدهای تیز و باهوش که ظاهرا تمام قضای مکن ادبیات امروز را رصد می کنند و به انواع و اقسام تزهای غلط و گمراهانه در نفسیر چپگرایانه و البته عوامانه از ادبیات مسلط هستند کشف نکردند. همچنین نسخه پیچان بروز خشونت در داستان فارسی که تانکر تانکر خون در داستان هایشان خالی کردند هم احتمالا از درک خشونت ناگزیر و ممکن این قصه در تارو پود یک زندگی به ظاهر آرام خانوادگی عاجز هستند. در این کتاب گلی ترقی هرجا سراغ جهان مالوفش رفته دستش خالی مانده ظاهرا انبان خاطرات کادو پیچ باغ شمیران ته کشیده اند اما در عوص و در کمال خوشبختی او تیزبینی و شم قصه اش را در محیط زیست پیرامونش به کار بسته تا قصه خانواده های تهرانی را بگوید که از افرادی بیشتر از دو زوج عبوس و کم حرف که به برخی مسایل علاقمند هستند تشکیل شده اند.
قلندر عضو سمپات سازمان مجاهدین خلق و اهل یک شهرستان کوچک در نواحی مرکزی ایران. در سال شصت که اعضای سازمان از ایران فراریاند، قلندر شبانه به زادگاهش باز می گردد و از ترس دستگیر شدن در طویله خانه پدری مخفی میشود، اختفای او بیست و چهارسال به طول میانجامد. وقتی بیرون میآید که آبها از آسیاب ریخته اما علاوه بر آن کرک و پر خود قلندر هم ریخته. پدرش مرده و سهم ارث او را شوهر خواهر ناجنس بالاکشده، دختری را که برایش شیرینی خوردهبودند به مرد دیگری دادهاند، کمرش خم شده و پیرمرد قوزی است که خندهاش مو را به تن آدم سیخ میکند.
حالا که چند ماهی از انتشار رمان بلقیس سلیمانی گذشته، اظهارنظرهای هیجانی و توام با احساسات و حسادتها گفته و نوشته شده، با اطمینان میشود گفت رمان جمع و جور این دانشآموخته رشته فلسفه که با پشتکاری ستایشآمیز در سالهای اخیر بسیار نوشته و مواضعش اگرچه سنتی و دگماتیستی اما در مجموع عاقلانه است در شمار بهترین آثار داستانی سالهای اخیر است. در واقع ترمزی است بر مسیر سقوط آزاد کیفی نویسنده که بعد از انتشار رمان شاخص «بازی آخر بانو« آغاز و با نوشتن مجموعه داستان خنک «بازی عروس و داماد» به حضیض رسید. و باور بفرمایید با فلش فیکشن پدرکشتگی ندارم بلکه قصه بد و مبتذل آزارم میدهد. این مجموعه داستان که نویسنده هم اینجا و آنجا، هول هولکی نوشتنش را تایید کرد شامل قطعات کوتاهی است که برای درج روی کارت دعوت عروسی بسیار مناسبترند از آنچه...اما کتمان نمیکنم که در همین کوشش مداوم و خستگیناپذیر، سلیمانی همیشه نویسندهای است امیدوارکننده و اینبار امید در بهترین اثرش به بار نشسته. و چندان که افتد و دانی صدای قالب منتقدان ادبی ( با انواع آمپلی فایرها بلندتر از دیگران شنیده می شود) این اثر را نپسندیدهاند.اتفاقا بد نیست یکبار دیگر سلیقه این منتقدان و خوب و بد این چند سالهشان را مرور کنید تا اولا از اساس به اینک تزها و مواضع، از جانب ذائقه تربیتشده و حرفهای صادر میشود تردید کنید و دوما آشکار شود که مناسبات و ترسها و بزدلیها و ندانستنها یبشتر از کشف و تشخیص در این انتقادات توفانی نقش دارند.
اما این بانوی نویسنده، برای رودست زدن به خودش یک برگ درست و حسابی کنار گذشته است و روی رمان سرراست و خواندن که اغلب نویسندگان همنسلش را آشکارا به حسادت واداشت اسمی گذاشته تا جمع بزرگی از خوانندگان را بتاراند. این نویسنده سختکوش خوب میداند که «سگ سالی» در ذهن خواننده پیگیر داستان فارسی یکی از آن داستانهای جانفرسا و بیسروته یکی دو دهه گذشته را تداعی میکند که نتیجه درک مطلقا غلط گروهی از نویسندگان از سبکهای زبانمحوراست. منظورم همانجور رمانهایی است که وقتی در یک سال هیچ خواننده ای از پس خواندنش برنمیآمد و منتقدان ادبی هم بعد از بیست تا سی صفحه ناکار میشدند، تازه جایزه منتقدان و نویسندگان مطبوعات در هیات یک ابرقهرمان از راه میرسید و نویسنده بینوایی را که حتی یک نفر از داوران جایزه مذکور هم از نوشتن چهارخط باسروته در توصیف کتاب عاجز بود به افتخار دریافت یکی از چهار جایزه پرسرو صدای سال میرساند.
حالا رمانِ متعارف بلقیس سلیمانی که در چهارچوب ژانر و سنتی آشنا نوشته شده میتوانست عنوان بسیار ساده و گویایی از این دست داشته باشد : بیست و چهارسال در پستو یا دخمه یا طویله. یا چیزی در همین حدود. چون قصهای است از یک موقعیت داستانی بسیار غنی، یک وضعیت عالی که میتواند منبع تولید کشمکشهایی باشد که تکافوی یک رمان را دارند. بدون شاخ و برگ و داستانک و گسترش عرضی داستان. این خصلت، سبب می شود رمان جمع و جور بلقیس سلیمانی برای انواع برداشت و اقتباس اثر مناسبی باشد. مثلا برای تبدیل شدن به یک نمایشنامه فی المجلس واجد وحدت مکان هست.
درونمایه اثر، بیانگر رهیافت تازه جامعه ایرانی در قبال سرنوشت اعضای این گروهک سیاسی است. در حقیقت بی آن که به حساسیتهای سیاسی دامن زده شود میتوان از مسیر نوعدوستی و یک گفتمان حقوق بشری برای افرادی که سالهای سال با اختفا و انزوا از حیات طبیعی در مسیر فراز و فرود زندگی یک ملت دورماندهاند راهکاری یافت یا دست کم مثل نویسنده کتاب با آنان در مقام قربانی همدلی کرد. و مگر یکی از کارکردهای ادبیات یافتن سویهای در زندگی طبقات مختلف اجتماع نیست که بدون تبرئه یا پاک کردن صورت مسئله صدای ارواح افسرده و لهشده را به گوش دیگران رساند. ( شاید بدیهی به نظر برسد اما باور کنید آنقدر اینجا و آنجا گفتند قلندرچرا ترسوست که ناچارم تذکربدهم بلقیس سلیمانی سرگذشت یک عضو ترسوی سازمان مجاهدین حلق را نوشته نه جسورهایشان را. دوستان نویسنده و منتقد عزیز به نظرتان، چنین شخصتی ذاتا امکان هستی و حیات ندارد؟)
نکته دیگر که ناگزیر در اینجا درحد اشارتی باقی خواهد ماند کهن الگوی روایی است که اثر در نسبتی خلاقانه با آن برساخته شده. منتقدی تیزبین در روزنامه شرق تیتر مرورش بر این رمان را گذاشت رابینسون کروزئه در شمس آباد. درست است رمان کوتاه سلیمانی متعلق به سنتی در رمان است که دو مضمون اختفا و انزوا در آن برجسته است. یا مثل رابینسون کرزوئّه، انسان مدرن و شهرنشین را دست طبیعت به جزیرهای نامسکون میکشاند تا تمدن با طبیعت شاخ در شاخ شود. از سوی دیگر راینسون دچار انزوا و اختفا از چشم دیگران است تا حیاتش در برابر آنان سنجیده شود. ورسیون دیگرشقصه عالی رومن گاری در مجموعه «پرندگان می روند....» که زیرزمین کاستاریتسا هم پرداخت دیگری است از آن. اینجا گروهی از تن جامعه محو میشوند و به زیرِ زمین میروند که میشود مثل قلندر یا چنان که علی مسعودینیا در جلسه نقد کتاب اشاره کرد اصحاب کهف.
تقویم سگسالی با گاهشماری تاریخ معاصر ایران مقارن است. یعنی هر اتفاق مهم تاریخی در داستان بروز مییابد. این شاید بی ظرافتی اصلی بافت داستانی باشد.
پاییز امسال بعد از سه چهار سال، نمرکز دو رمان کوتاه از جعفرمدرس صادقی منتشر کرد: روزنامهنویس و خاطرههای اردیبهشت. اولی را هنوز نخواندهام. تعریفی هم نشنیدهام. فروش چشمگیری هم ظاهرا نداشته. دومی را خواندهام. دو ریویو مثبت درباره آن خواندهام. به جز خوانندگان پیگیر قصههای جعفر مدرس صادقی (و دیگر نویسندههای شاخص) که علیالقاعده حرفهایترین مخاطبان قصهنویسی فارسی هستند برخی طیفهای دیگر نیز نظر مساعدی به رمان کوتاه و مطایبهآمیز خاطرههای اردیبهشت دارند. منظور از ملحقشدگان تازه، جماعتی است سرگردان میان خواندن گزارشهای تینایجری رماننما، پاورقیخوانها و برخی از خوانندگان ماخوذ به حیابی که سالیان سال است نجیب و مودب خواندن آثار ملالآور نامهای بزرگ قصهنویسی ایران را تاب آورده و به روی خود نیاوردهاند و توجیه شنیدهاند که ممیزی نمیگذارد فلانی کتاب دلش را بنویسد. آنها به خود باورانهاند این آثار در هر صورت واجد چنان عمق و غنایی است که فقدان لطف و شیرینی هم چیزی از برکتش نمیکاهد. حالا جعفر مدرس صادقی که خودش هم البته طمطراق و جبروتی دارد پیشنهاد تازه و مطبوعی برای کوچ ذائقه ملول و کسالتزده خوانندگان در چنته دارد.
استنباط من این است که خاطرههای اردیبهشت در حکم به ثمر رسیدن پروژه تازهای در روند کاری نویسنده است. پنج شش سال قبل و با انتشار رمان بیژن و منیزه، این پروژه آغاز و سپس رمان کوتاه مهجور اما نویدبخش توپ شبانه نمایانگر رشد نویسنده بود. میتوان با برجسته کردن نقاطی در زندگی شخصی و حرفهای نویسنده فرآیند فرضی را تصویر کرد که کم کم به امحای مولفههای ابهامآمیز رماننویسی مدرس صادقی انجامید. ابهامی که به کمال در گاوخونی بروز داشت. در عوض لحن شوخ و طناز راوی، فضای رمان جدید را اشغال کرده. آن هم طنازی که طعم پوچگرایی و طعنآمیزیی ندارد بلکه مثل شوخطبعی مردی پابهسن گذاشتهای است؛ دلچسب و شیرین و گاهی هم اضافه بر سازمان.
قصهها هم از آن طرح های پیچ در پیچ که با مهارت نویسنده از تمثیلگرایی خنک و مرسوم دهه شصت و اوایل هفتاد رهانیده شده به سمت جهانی عینی میل کرده که اگر واجد ابهامی باشد هم به خاطر اعمال گنگ و انگیزههای غجیب و غریب آدمهای کمیاب است و نتیجه رج زدن اجتماع. در این مسیر فرضی که ترسیم کردم رمان بیژن و منیزه نقش پل دوران گذار را دارد. اتفاقا این رمان را که در نمایشگاه کتاب چندسال قبل بار اول منتشر شد همان روزهای اردیبهشت خواندم و آنقدر خوشم آمد که گرچه داوری جایزه روزی روزگاری اقناعی نبود اما تا فصل اعلام رای فرابرسد آنقدر در گوش داوران دیگر رودهدرازی کرده بودم که کتاب مدرس صادقی که آن سال در دیگر جایزهها به مرحله نهایی نرسیده بود با اکثریت مطلق آرا برنده جایزه شد. امروز هم به گناهی اعتراف نمیکنم بلکه شاید با آشکار شدن معایب حاد رقبای آن سال، حقانیت جایزه روزی روزگاری که مورد علاقه طیف لیدر ادبی مطبوعات نبود بیشتر روشن شدهباشد.
احتمال میدهم مدرس صادقی به فرآیند تحول تدریجی اتمسفر رمانهایش بیاعتقاد نباشد. لابد او چه در زندگی شخصی و چه کاری عوامل و انگیزههایی پیدا کرده و به اصطلاح تعبیری دارد از این که نویسنده گاوخونی چطور است که حالا خاطره های اردیبهشت مینویسد. و واضح است که من در این روند سقوط یا افول نمیبینم. مدرس صادقی تاچندسال قبل، از مصاحبه مطبوعاتی فراری بود. به تبع به تفسیر آثارش هم تن نمیداد. حالا گفت و گوهای بلند بلند میکند، اگر با فضای ژورنالیستی آشنا باشیم پربیراه نیست که به زودی برای تفسیر آثارش و ممانعت از به کجراهه رفتن مخاطبان مثل برخی دیگر از اسلاف و اخلافش شخصا آستین بالا بزند.
ضمن یادآوری اینکه او امروز مهمترین قصهنویس زنده ایران است با طرح یک فرضیه میخواهم در شخصی بودن این فرآیند ( گذار از آن شکل درک و روایت جهان به این لحن طناز) تشکیک کنم و از این نظر تردیدها و نگرانیهایی را درباره مسیر نویسنده طرح کنم. نیک میدانم چنین کاری کم از پیشگویی ندارد و در روزگاری که از هرسو فریاد نقد علمی به آسمان است لابد من به ترویج نقد خرافی متهم خواهم شد اما چنین نظرورزی در محیطی مجاورِنقد که ابیات خلاقه است بیتردید مشروع است و مگر نه آنکه من به گواه پلاک اسمم در همین صفحه اول نویسندهام و بعد منتقد!
مدرس صادقی زمانی گاوخونی را نوشت که جمله هنرمندان و نویسندگان روشنفکر و مستقل در ایران آثار جدی و روشنفکرانه و طعنآمیز مینوشتند و بهترین فیلمها و رمانهای معاضر گاوخونی هم اشاره به وضعیت زندگی روشنفکر ایرانی است هم اشارهای به تاریخ و سنت و هم دیگر مفاهیم بزرگ و کلان فکری هنرمندانه و با گوشهچشمی به زیباییشناسی مدرنیستی در هم آمیخته شدهاند. این فصل مشترک تمام شاهکارهای ادبی هنری دهه شصت در ایران است. اما امروز همان آفرینندگان جدی و عبوس که در آثارشان به طرح مضمونهای کت و کلفت و کلان مشغول بودند تحتتاثیر آنچه کانون جاذبه زیباییشناسی طبقاتی و زمانی شناخته میشود یا همان که با اغماض (هگلی) میتوان روح زمانه دانست از هر ادعای جدی و مفهوم کلان و غیره دست برداشته و ضمن بازنمایی زندگی روزمره خرد و تکراری با روشی طنازانه و با استراتژی دست گرفتن این و آن، بعضا جسورانه کدهایی از زندگی خصوصی خود را هم میگنجانند و به اصطلاح رایج محافل آثار باصفا میسازند.( امیدوارم حداقل دقتی به کار رود. چون هرجا اشارهای به محافل کردهام حتما خوانندهای تیزهوش داشتهام که بیاید و چند ناسزا بدهد که ای محفلی!!!) تا اینجای کار و به گواه رمان خاطرههای اردیبهشت جعفر مدرس صادقی برای نوشتن رمان شوخ و شنگ و امروزش از اصول که برسازنده جهان رمان اوست اصلا کوتاه نیامده و به همین خاطر است که در کمال مسرت دوست و دشمن به مثابه خواننده و منتقد او را تحسین می کنند.
اما چه کنم، روحی بدبین در نگارنده حلول کرده که زنهار میدهد مهمترین قصهنویس پس از دوم خرداد مبادا که برای خوشایند خوانندگان تازه کتاب به کتاب، پله به پله فرو برود در سردابه رضایت خوانندگان که راه بازگشت ندارد.